یاران آتش


شلوار پاره ی .....

این داستان بازنویسی شده و به تاپیک یاران آتش انتقال یافت لطفا از آنجا پی گیر داستان باشید.




افسانه ي مراد - كتاب اول - نداي ققنوس - فصل اول
مقدمه :
بالاخره كتاب نداي ققنوس از مجموعه افسانه مراد آماده شد .كتاب هاي افسانه مراد، كتابهايي هستند كه انسان هاي جديدي را معرفي مي كدند : ققنوس ها .
حرف نويسنده :
ابتدا مي خواستم شخصيت هاي خارجي درست كنم . مثلا پسري به اسم نيكلاس يا ماركوس . اما من ايراني و مسلمان هستم پس شخصيتي ايراني و مسلمان آوردم پسري به نام عباس مراد .
در اين رمان شخصيت هايي از رمان هاي ديگر آوردم . من آن شخصيت ها را دوست داشتم و بدون آن‌ها دوست نداشتم كتابم را بنويسم . تمام شخصيت هاي اين داستان خيالي هستند . ممكن است آدم هايي با نام هايي كه آوردم وجود داشته باشند ولي منظور من هيچ كدام از آنها نيست . اين حرف من راجع به آدرس هايي كه آوردم هم هست .
من مدلي براي خواندن رمان دارم . در مدل من رمان تبديل به فيلم مي شود . يعني هرچه در رمان مي‌خوانم را به صورت فيلم مي‌بينم . اين رمان را به صورت فيلم شروع مي كنم . تصور كنيد در بين سيارات در حال حركت هستيم .
در بين سيارات حركت مي كنيم .مطمئن نيستيم كه موجودات زنده اين سيارات چگونه اند . يا اصلا موجود زنده دارد يا نه . به سمت خورشيد حركت مي كنيم . كم‌كم كه نزديك مي‌شويم سياره اي خود نمايي مي كند .
اين سياره رنگش آبي به نظر مي‌رسد . سومين سياره بعد از خورشيد هست . ما اين سياره را مي‌شناسيم . اين زمين است . همه ما در آن به دنيا آمده ايم و در آن زندگي مي‌كنيم .
هميشه در زمين افسانه هايي شروع مي شوند و سپس تمام مي‌شوند . بعد از هر افسانه ، افسانه ي ديگري شروع مي‌شود . ما به سراغ اين افسانه مي رويم : افسانه مراد .
با سرعت به زمين نفوذ مي‌كنيم . زمين در حال چرخيدن هست . نزديك تر مي‌شويم . كمي مي ايستيم . كشور ها را درحال عبور از مقابل چشممان مي‌بينيم . به ايران كه مي‌رسد . دوباره سرعت مي گيريم . به داخل ايران مي رويم باز مي ايستيم . شهر هاي ايران را از نظر مي گذرانيم . به سمت تهران پيش مي رويم . مي رويم به دبيرستاني در خيابان شريعتي ، مي رويم به دبيرستان جهان آرا .

فصل اول :
مهدی توپ والیبال را بالا انداخت و سرویس قشنگی با کف دست زد و توپ را به زمین حریف فرستاد . حمید با ساعد جواب داد و توپ بالا آمد ، حسین با پنجه توب را برای محمد هوا انداخت . محمد به هوا پرواز کرد و دست خود را برای زدن توپ بالا آورد اما نزد .
اسی و حسن به هوا پریدند و حسن توپ را زد . به محض برخورد توپ به دست حسن ، مهدی فریاد زد: «عباس»
منم سریعا واکنش دادم : شیرجه زدم و با ساعد توپ را به هوا فرستادم . مهدی که پاسور بود و جلوی من قرار داشت با پنجه توپ رو برایم آماده کرد . به هوا پرواز کردم و با آبشاری زیبا ، توپ را به زمین حمید وطنی فرستادم . آنقدر محکم بود که کسی توانایی جواب دادن آن را نداشت . توپ محکم به زمین خورد و بعد فریاد های "اه" و "گندت بزنه" و چیزهایی بدتر از دهان حمید وطنی ، حسین جوان کیش ، محمد حقایقی ، حسن هدایتی ، محمد رضا اسماعیلی ـ معروف به اسی ـ ، محمد حسین رهنمایی و طرفداران تیمشان به هوا آمد .
در عوض فریاد های "به به" ، "آفرین" و "عباس مراد را عشقه" از دهان بچه های تیم ما یعنی مهدی مهدوی ، محمد نوری ، حسین دانش پژوه ، جواد هاشمی و محمد رضا کربلایی ـ معروف به گربه ـ و همچنین طرفداران تیممان به گوش رسید . تیم ما 15 به 13 بازی رو برد . بچه ها به طرف من آمدند و مرا در آغوش کشیدند .
یک هفته ای بود که مسابقات والیبال بین پایه های مدرسه در زنگ دوم برگزار می شد که در آخر امروز بازی فینال بین دو تیم پایه سوم مدرسه ی ما یعنی تیم ما و تیم حمید وطنی و یارانش برگزار شد و ما بردیم .
من والیبال خوبی داشتم و اگر در پایمان نفر اول نبودم حتما نفر دوم بودم .
به محض تمام شدن بازی و خوشحالی بچه ها زنگ به صدا در آمد و بچه ها به سوی کلاس ها به راه افتادند. ساختمان اصلی دبیرستان بعد از زمین فوتبال که خودش بعد از زمین والیبال بود ، قرار داشت . این زنگ فیزیک داشتیم . من هیچ وقت با بودن مدرسه در تابستان موافق نبودم و نخواهم بود اما سال دیگه کنکور داریم و تازه امسال امتحان نهایی . پس آمدنم بهتر از نیامدنم بود . در نتیجه آمدم . در ضمن مسابقات والیبال هم مدرسه برگزار کرده بود تا حوصله بچه ها سرنرود . پس چرا نیام ؟
با اینکه کلاس ها اختیاری بود ، اما تقریبا تمام بچه ها حاضر می شدند . معلم فیزیکمان آقای جدیدی هست. استاد جدیدی مدیر مدرسه هم هست . او فیزیک را خوب درس می دهد .
پس از رسیدن تمام بچه ها به کلاس او شروع به درس دادن و حل کردن تست ، کرد . 75 دقیقه بعد زنگ به صدا در آمد و ما بچه ها به سمت حیاط مدرسه به راه افتادیم .
این زنگ تفریح والیبال نداشت پس زیاد باحال نبود . در این زمان ها بچه ها بحث هایی گرفته از فیلم های روز تا بازی هاي روز را شروع می کردند . کربلایی گفت :«فیلم کرانک 2 را کی دیده ؟»
حسین جوان کیش گفت :«خیلی گـُ...»
حرفش را قطع کردم :«عفت کلام داشته باش» قبول می کند و می گوید :«خیلی مزخرف بود ، بلد نیستند فیلم درست کنند.»
حسین دانش پژوه می گوید :«هری پاتر1 شش رو دیدید ؟ چه فروشی پیدا کرده ، عوضی ها ملیون ملیون دلار دارند می خورند .یعنی اینقدر مردم بی کارند ؟»
گفتم :«خب ، هم قشنگه و هم طرفدار های زیادی داره» منم یکی از طرفداراشم ! «ولی بد درست کردند . هیچی از آن چیزهایی که تو کتاب بود توی فیلم نیاوردند .»
حمید وطنی گفت :«بازیگرانش خیلی خوب بازی می کنند .» از رضا انصاری پرسید : «از کدومشون خوشت می آید »
بی شرمانه گفت :«از دختره»
گفتم:«گندت بزنه»
«یعنی بد بازی می کند»
«نه ، ولی زیاد ازش خوشم نمیاد . بیش تر از آلبوس دامبلدور2 خوشم می آید .»
«عباس چت شده ؟ تا دیروز فحش می دادی و حرف های چرت و پرت زیاد می زدی . چی شد از امروز بچه مثبت شدی ؟»
«آره ، بچه مثبت شدم . این بهتره . یعنی چی آدم عفت کلام نداشته باشه ؟ سعی کن خودتو درست کنی.» می شود گفت که رضا انصاری کثیف ترین بچه ی مدرسه هست . با اون دماغش گنده اش واه واه .
ارسلان بختیاری که از آن طرف بچه ها حرف های ما را گوش می داد گفت :«جمش کنین بابا ! فقط کتابای دارن شان ، بقیه رو ول کنین !»
گفتم :« آره راست می گه .»
دانش پژوه با تعجب پرسید :«فکر می کردم طرفدار هری پاتر باشی »
«هستم . ولی نمی تونم انکار کنم کتاب های دارن شان قشنگ تر هستند .»
حمید وطنی گفت :«اصلا قیاس جایز نیست . هری پاتر یک سبک داره . کتاب های دارن شان هم یک سبک دیگه . نمی شه با هم مقایسشون کرد .»
همه با هم گفتیم :«واااااو»
زنگ به صدا در آمد و ما به بحثمان خاتمه دادیم و به سمت کلاس ها به راه افتادیم . این زنگ ریاضی و در واقع حسابان داشتیم . این درس رو استاد صادقی درس می داد . سال اول هم ایشان معلم ما بودند . هم خوب درس می داد و هم سر کلاس هایش می خندیدیم . خدا خیرش بدهد ! او داخل کلاس شد و درسش را شروع کرد .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 3 تير 1389برچسب:,ساعت 18:28 توسط علی پرورش| |


Power By: LoxBlog.Com